عشق مامان و بابا

فرشته آسمونی ... زمینی شدنت مبارک

روز جمعه 3 بهمن 1393 ... ساعت 4 عصر حضورتو به ما نشون دادی عزیزم ... عزیزم خوش اومدی ... تمام تلاشمون رو میکنیم تا بهترین پدر و مادر برات باشیم ... تو هم قول بده زودی بپری بقل مامان و بابا 

جشنمحبت

شش ماه گذشت

سلام عسل مامان   امروز 6 ماه و دو روزه تو دل مامانی هستی عزیزم . خیلی تکون میخوری . مشت و لگدایی میندازی که بیا و ببین .عزیزدلمممم عاشقشتم ... تا میگم آرشین شروع میکنی به حرکت وقتایی هم که بابایی باهات حرف میزنه آروم میشینی یه گوشه و به حرفاش گوش میدی  بابایی میگه مامان و اذیت میکنی ... تو هم اروم میشی تا بابایی میره شروع میکنی قربونت برم عزیز دلمممممم این روزا برام خیلی دیر میگذره خیلی ... هنوز چیز زیادی برات نخریدیمممم فقط لباس خریدیم ... انشالله مامانی تا اخر این ماه میره سرکار ووو دیگه نمیره بعدش میریم کلی برات خرید میکنیم عزیزم مراقب خودت باش مامانی ... بدون که خیلی دوست دارم و همه زندگی من و بابایی هستی عزیزمم...
9 تير 1394

سومین عکس آرشین و سونو آنومالی

سلام پسرم ... عزیز دلم ... نازنینم  20 اردیبهشت وقت سونوی آنومای داشتیم ... با بابا ماجد رفتیم و بازم دیدیدمت مامانی ... وای خدای من کلی وقت و خواب بودی و دمروووووو ... بعد از کلی وقت بیدار شدی و شروع کردی به حرکت کردن مامانی  20 اردیبهشت دقیقا یک شنبه بود که 19 هفتمه کامل بودم ... ولی دکتر گفت 20 هفته و 2 روزته چون رشد شما خیلی خوب بوده و شما تپلی شدی عزیزم  هزار ماشالله پسر گلم 30 اردیبهشت هم وقت دکتر داشتیم بازم با بابایی رفتیم ووووووو خانم دکتر خیلی ازت راضی بود گلم راستی شروع کردن به حرکاتتو از 18 هفتگی آغاز کردی ... اولش تو دلم قلقلک میدادی مثل یه ماهی بودی ... بعد شروع کردی به ضربه زدن ... امروز دقیقا ...
10 خرداد 1394

سونوگرافی تعیین جنسیت

سلام عشقم خوبی مامانی ببخشید کم کم میام برات مینویسممامان خوشکلم دوشنبه 31 فروردین ساعت 2 وقت دکتر داشتیم مامانی . من و بابایی جفتمون سرکار نرفتیم و ساعت 1:30 از خونه اومدیم بیرون. تو راپله ها بابایی گفت شیما کلید زاپاس ماشین رو داری گفتم نه ... گفت وای کلید ماشین رو جا گذاشتم و کلید خونه هم تو ماشینه ... منم یهو عصبانی شدم. بابایی گفت شما عصبانی نشو با آژانس میریم ... خلاصه با آژانس رفتیم عزیزم. تو مطب زیاد معطل نشدیم و رفتیم پیش خانم دکتر ... خانم دکتر سونو کرد اول دستای خوشکلتو بهم نشون داد عزیزممممممم قربون دستای نازت بره مامان ... بعد یه چند دقیقه گفت شیما پسر داری ... گفتم مطمئنید گفت بله پسر داری و بابایی که اومده بود ...
9 ارديبهشت 1394

غربالگری اول

سلام مامانی ... سلام عشقم ببخشید این چند وقت این قدر حالم بد بود نیومدم برات بنویسم ... کلی تعریفی برات دارم اول اینکه سال 1394 من یه مادر بودم و نی نی تو دلم بود ... دوم اینکه سال تحویل رو همگی پیش هم بودیم و ... خیلی خوش گذشت.بابایی برات عیدی خرید یه ست لباس خوشمل  روز 5 عید من و شما و بابایی از خونه خاله شهرزاد راه افتادیم رفتیم سمت بیمارستان کسری ... رفتیم برای غربالگری اول ... وای خیلی شلوغ بود خیلی خیلی خیلی خیلی ساعت 8 اونجا بودم ساعت 12 نوبتمون شد ... با بابایی رفتیم تو و ووووووووووووووووای اون صورت خوشملتو دیدیمممممم ... عزیزم نمیدونی چه لحظه ای بود مامان خوشملم ... بابایی کلی ذوق کرده بود ... اولین چیز که دیدیم دستای...
26 فروردين 1394

دو هفته استراحت من و شما

سلام قشنگ مامان ... سلام عشقم  خوبی نازنینم ... جات راحته گلم ... دلم برای دیدنت خیلی تنگ شده مامانی  مامانی روز 27 بهمن رفتیم پیش خانم دکتر ... خانم دکتر سونوگرافی کرد و شما رو به ما نشون داد ... وای خدا ضربان قلبت 147 تا میزد مامانی ...صدای قلبت هم برامون گذاشت ... عزیزم قشنگ ترین لحظه زندگیمون بود  تو سونوگرافی دکتر گفت 7 هفته و 4 روزته ... ولی به حساب خودم 7 هفته و 1 روزم بود   اجازه هم داد تا مسافرت بریم باهم اینم اولین عکس شما مامانی  راستی اولین مسافرتتم رفتی ... شما و من و بابایی و عمو محمد و خاله لیلا ... 5تایی رفتیم شمال ... چه برفی میومد تو جاده چالوس ... چه قدر خوش گذشت ... مامانی ک...
16 اسفند 1393

اولین نشانه هایی که داری خودتو به ما نشون میدی

سلام عسل مامان الان 6 هفته و 1 روزمه درست وقتی 5 هفتم تموم شد ... حالت تهوعام شروع شد ... اولش گفتم شاید کمه و زودی تموم میشه ... ولی هی رفته رفته بیشتر و بیشتر شد عزیزم ... و شما هی خودتو بیشتر به ما نشون دادی ... مامان قربونت بره الهی ... به خدا خیلی نزدیکی از خدا بخواه حال مامانی و زودی خوب کنه تا بتونم بیشتر بهت برسم  راستی دیروز 19 بهمن تولد بابا ماجد بود ... من از طرف شما براش کیک خریدم ... و پیغامتو بهش رسوندم مامانی خیلی مراقب خودت باش و زودی بپر بقلم  ...
20 بهمن 1393

اولین باری که رفتیم دکتر

دیروز اولین باری بود که من و شما و بابایی باهم رفتیم پیش خانم دکتر فریده کاظمیان ... خیلی خانم دکترو دوست دارم ... خیلی مهربونه ... تا جواب آزمایشو دید گفت شیما سادات تبریک میگم و ... ساعت 5 اونجا بودیم ساعت 6:30 رفتیم داخل مطب ... بابایی حسابی خسته شده بود  دیگه خانم دکتر حساب کرد گفت 36 روزته یعنی 5 هفته و 1 روز نمیشه سونو انجام بدی ... گفت برو دوهفته دیگه بیا یه کتاب خیلی خوب بهم هدیه داد ... به نام همه مادران سالم اند اگر ...  همش هم میگفت همه چی خوبه و همه چی خوبه تاریخ زایمان طبیعی هم زد 14 مهر عزیزم  بابایی هم دیروز کلی خوراکی خوشمزه برام خرید ... تا بخورم و شما قوی بشی  وقت بعدی دکترم دوشنب...
14 بهمن 1393

اولین نشانه های اومدنت عزیزم

روز جمعه 3 بهمن ... ساعت 4 عصر وقتی بابایی خواب بود ... شیطون گولم زد و رفتم بی بی چک گذاشتم ... چشمامو بستم ... دیدم بـــــــــــــــــــــــــــله سریع دو خط شد ... شما اومدی تو دل مامانی ... چه لحظه قشنگی بود ... خدایا نصیب این لحظه قشنگو نشون همه کسایی که منتظر نی نی هستن بکن ... الهی آمین   منم سریع اومدم بیرون ... رفتم پیش بابایی که خواب بود ... تازه هم خوابیده بود ... بیدارش کردم .. ترسید ... گفتم مگه باباها این قدر میخوابن   ... بی بی چک و نشونش دادم و اونم از خوشحالی همش منو میبوسید و میگفت خدایا شکرت  فرداشم رفتم آز بتا دادم که ... 200 بود و دیگه مطئن شدم شمااااااااااااا تو دلمی  مامانی خیل...
14 بهمن 1393
1